فرشته زمستونی منفرشته زمستونی من، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 15 روز سن داره

نفس مامان وباباش

مادرانه

عزیز کوچک من 3 تا ارزو دارم برات...چه دختر باشی چه پسر فرقی نمی کنه اول اینکه ادم خوبی بشی دوم اینکه همیشه در ارامش باشی و سوم اینکه یه روز عاشق بشی یه عشق دو طرفه قشنگو تجربه کنی که هیچ وقت تموم نشه... اینا تنها ارزو های من برای تو هستند ...
30 ارديبهشت 1393

هفته هشتم

جوجه مامان وارد هفته هشتم شدیم مامان خیلی خوشحاله عزیزم.امیدوارم تک تک این هفته ها رو با شادی وسلامتی طی کنیم.جونم برات بگه که فهمیدم نباید معدم خالی باشه چون تا خالی میشه حال تهوع میاد سراغم منم دایم در حال خوردنم ببله اون همه کاهش وزن داره تموم میشه عزیزم امروز عصر رفتم وقت دکتر گرفتم واسه چهارشنبه کلی هم تو بازار واسه خودم چرخیدم بلکه یه مانتو غیر اندامی گیرم بیاد که نیومد وقتی راه میرفتم شلوارم اروم قل میخورد زیر شکمم هی میگفتم خاک به سرم اخه چرا؟؟؟شما که هنوز اندازه یه لوبیای عزیزم همش واسه پرخوری هامه.هفته گذشته هم ازمایش دادم کلی خون ازم گرفتن بدنم خشک شد خانمه میگفت خونم که نداری نمونه هاتم زیاده.بنده خدا دلش برام سوخت...
28 ارديبهشت 1393

بدون عنوان

فرشته اسمونی من اومدم خاطرات این مدتو برات بنویسم عزیز دل مامان عزیزم امسال زیباترین سال زندگی منه حیف که مرگ پدری کام همه رو تلخ کرد.با اینکه دو تا سونو هایی که دادم وجود تو رو نشون نداده بود ولی وقتی محمد اومد گفتم اگه دوست داری به مامانت بگو.اونم روز مادر دقیقا روزی که داشت می اومد خبر اومدنتو به مادر جون داد.محمد روز مادر اومد البته شبش فردا صبحش یه سری کار داشت که باید انجام میداد منم موندم خونه که به درسام برسم محمد رفت و وقتی برگشت منو سوپرایز کرد یه گوشواره خوشگگگگل برام خریده بود    به مناسبت اولین سال مادر شدنم و روز زن.چهارشنبه اش با محمد رفتیم بیمارستان خاله تا با دکتر ذاکری اشنا بشم.در ضمن چند روزی بود پد...
24 ارديبهشت 1393

هفته 7 ام

سلام نی نی خودممممم عزیزم الان 7 هفته و سه روزه با منی.منو خوشبخت ترین زن دنیا کردی.مامان جان هفته دیگه بابات میاد و یه هفته رو با همییم هر روز که با هم صحبت میکنیم احوالتو میپرسه منم میگم خوبه سلام میرسووونه اونم میخنده و میگه سلامت باشه.عزیزم حال وهوای مامانو کاملا عوض کردیو مامان به تنها چیزی که اصلافکر نمیکنه درسشه. عزیزم امیدوارم اومدنت جریان یافتن حس جدیدی واسه مامانم و مامان بزرگم باشه که خیلی عذادارن.تو این مدت تولد منم بودا 11 اردیبهشت اولین سالی که خودم تولد خودمو فراموش کردم.جالب بود واسه خودش. نی نی جان منو ببخش که تا حالایه عکسم از ازمایشام و بیبیچک و این چیزا نذاشتم برات دوربینم خونه خودمونه.عزیزم حال تهوعی...
22 ارديبهشت 1393

نی نی نیم سانتی

مورچه کوچولو مامان سلاممممم این مدت پر از اتفاقات ببببد و شیرین بود.کوتاه مینویسم و بعدا کاملش میکنم .پدری مهربووونم پدری قشنگم اسمونی شد و ما رو تنها گذاشت این مدتم که ننوشتم درگیر فاتحه بودیم.و از شما اینکه دوباره بتا دادم 1500 بود ودیروزم رفتم سونو مامانت فداتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت شه 6 هفته و دو روزت بود 5 میلی متر بودی نیم سانتی ماماننننننن و قلب خوشگلت مرتب مییییزد یعنی عاشقتتتتتتتم..عزیزم فکر نمیکنم کسی این قدرزود متوجه بارداریش شده باشه یعنی 3 هفتم بوده که فهمیدم.منو بابایی عاشقتیم تا بی نهایت به دل مامانی بچسب تر خدا این قدر تن و بدن مامانو نلرزون عشقکم تو این مدت چندین بار لکه بینی داشتم فدات شم.اووه اووووه ویارمو یادم رفت بن...
15 ارديبهشت 1393
1